1.از کنار مغازه ای رد شدم که نمیدونم چی بهش میگن، عطاری نبود، جایی که چای و ادویه و هل و دارچین و نبات و اینجور چیزها میفروشند . چشمم افتاد به محتویات روی میز وسط مغازه که با نظم و سلیقه چیده شده بودند و خیلی هم هوس انگیز بودند، چوب های دارچین ، نبات های خوشرنگ، بسته های غنچه ی گل برای عطر دادن به چای و چیزهای خوشرنگ دیگه ای که الان یادم نمیاد.

بدون فکر کردن وارد مغازه شدم و سلام کردم. جوابی نشنیدم چون سر صاحب مغازه حسابی شلوغ بود، مشغول پیدا کردن جنس های درخواستی خانم خوش پوش و شیکی بود که چندین قلم جنس درخواست کرده بود و با حوصله براش توضیح میداد .

خانمه گفت دارچین هم میخوام، صاحب مغازه گفت :دو سری دارچین داریم،یکی این ها هست که فلان قدر قیمتشه و یکی اون هاست که فلان قدر قیمتشه .

خانمه گفت : کدومش عطر بهتری داره ؟ همونو میخوام !

رفتم تو فکر و با خودم فکر کردم کاش روزی برسه که مردم این سرزمین مشکلات رو پشت سر گذاشته باشند،نگران موجودی حساب بانکی شون نباشن و خواسته شون زندگی با عطر(کیفیت) بهتر باشه نه زندگی ارزون تر!

درگیر این فکر و محو عطر دارچین بودم که مغازه دار گفت : بفرمایید؟

 پرسیدم : چای ماسالا دارید؟

 

2.تو دوره ی اینترنی این الگویی که میگم خیلی پیش می اومد، یک نفر یا چند نفر رو به عنوان نماینده انتخاب میکردیم ، افرادی که حس میکردیم از ما بیشتر میدونند ،توانایی های بیشتری دارند، روابط بهتری دارند و خلاصه بهتر میتونند اداره ی امور رو به دست بگیرند با اینحال از جنس ما هستند و برای کمک به ما تلاش خودشون رو خواهند کرد ، بهشون اعتماد میکردیم و سررشته ی امور رو میدادیم به دستشون . کمی که میگذشت میدیدم اوضاع چندان خوب نیست ، موقع چیدن کشیک ها بدترین کشیک ها و بدترین سایت ها به ما (مردم عادی) افتاده و بهترین کشیک ها و آف ترین سایت ها رو برای خودشون و دوستاشون برداشتند ، موقع برنامه ریزی ها و یا اعتراضات پشت ما رو نمیگرفتند، به ما خیانت میکردند و برای حفظ منافع خودشون طرف اساتید رو میگرفتند ،موقع انتخاب بیمارستان ها ،چیزی که باید بر اساس نمره ی پره انجام میشد، ناعادلانه جای خودشون رو انتخاب میکردند و اصلا خودشون رو در چرخه ی اولویت بندی ها و یا قرعه ها جای نمیدادند ،توجیهشون هم این بود که ما داریم به شما خدمت میکنیم پس حق داریم اولویت انتخاب ها رو به خودمون اختصاص بدیم،

با اینکه در ازای زحمت و سختی کارشون نیاز به مزد و پاداش داشتند حرفی نداشتیم اما دلمون میگرفت وقتی که تصمیماتشون رو باهامون مطرح نمیکردند و وسط دوره وقتی اوضاع قاراشمیش میشد و ما کمی کنجکاوی به خرج میدادیم گند قضیه در می اومد ! خب اگر از اول ما رو آگاه میکردند و نظر ما رو میپرسیدند و پشت پرده کاری انجام نمیدادند چی میشد ؟

حس خیلی بدی بود .احساس میکردیم از اعتماد ما سواستفاده شده . احساس میکردیم بهمون خیانت شده . 

این روزها و با اتفاقات اخیر روزگار، اون احساسات رو دوباره دارم تجربه میکنم .

3.قصد بازگشت نداشتم . از بیان بیزارم و از مزاحمت های بعضی آدم های اینجا دل چرکین هستم ،اما چاره ای نبود و تنها جایی که میتونستم با بشر در ارتباط باشم همین فضای پوسیده بود! فکر بدی هم نیست .اتفاقا دلم برای دوستان وبلاگی حسابی تنگ شده بود شاید گاهی برای یادآوری حس خوب وبلاگ نویسی ، اینجا بنویسم . شما چه میکنید ؟

 

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Sara گروه تخصصی اپلای رود دانلود آهنگ جدید - آوا موزیک dana sonati youmovies Tammy طراحی سایت ، سئو ،تبلیغات در گوگل The BeXeL Denise poonehmedia.parsablog.com پیچ های دنیا